قسمت 17


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام به همه ی دوستان.من نویسنده رمان گروگانگیری هستم. لطفا پس از خواندن هر پست نظرتان را درج کنید.ممنون از همه شما. حسرت نبرم به خواب آن مرداب کارام درون دشت شب خفته است دریایم و نیست باکم از طوفان دریا همه عمر،خوابش آشفته است

چند سالتونه؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان گروگان گیری و آدرس hamghadam1377.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 93
بازدید دیروز : 67
بازدید هفته : 402
بازدید ماه : 381
بازدید کل : 65648
تعداد مطالب : 50
تعداد نظرات : 58
تعداد آنلاین : 1



آمار مطالب

:: کل مطالب : 50
:: کل نظرات : 58

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 7

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 93
:: باردید دیروز : 67
:: بازدید هفته : 402
:: بازدید ماه : 381
:: بازدید سال : 6729
:: بازدید کلی : 65648

RSS

Powered By
loxblog.Com

قسمت 17
پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392 ساعت 13:40 | بازدید : 3736 | نوشته ‌شده به دست hamghadam | ( نظرات )

یادش افتاد که کتاب آشپزی اش را نیاورده..برگشت و به اتاق رفت و کتاب را برداشت و به آشپزخانه رفت.روی صفحه ای که دستور پخت خوراک مرغ بود توقف کرد.به سمت فریزر رفت و دو بسته مرغ بیرون آورد.بعد به سمت کابینت ها رفت و 5 پیمانه برنج برداشت و مواد لازم را آماده کرد.نیم ساعت صبر کرد و بعد برنج را درون قابلمه ریخت و رفت سراغ مرغ ها و هرچی که در کتاب آشپزی نوشته شده بود را انجام داد...
دو ساعت گذشته بود.نیما به آشپزخونه اومد و گفت:به به...آقا آرشام چه بویی راه انداختی...
آرشام:به جای این حرفا برو بقیه رو صدا کن بیان.
نیما:باشه.اعصاب نداری ها.
بعد از ده دقیقه همه به آشپزخونه برگشتند به جز شمیم.
آرشام:پس شمیم کجاست؟
نفس:حالش خوب نبود.خوابید.
آرشام:باشه.بفرمائید بشینید.
همه نشستند و آرشام غذاها رو جلوی بقیه چید و براشون کشید.
نفس:به به....چه خوش بو....امیدوارم طعمش هم مثل بوش باشه....
آرشام:شک نکنید همین طوره.......
نفس:بر منکرش لعنت.....
نیما اولین قاشق را به دهان گذاشت.هنوز کامل نجویده بود که شروع کرد به سرفه کردن...
آرشام یه لیوان آب برای او ریخت و گفت:نیما....بیا بخور....
نیما آب را یک نفس سر کشید.
آرشام:چرا اینقدر با عجله.....آروم تر.....فرار که نمی کنه....
همه خندیدند.نفس اولین قاشق را خورد .بعد به سختی گفت:ببخشید فکر کنم گوشیم داره زنگ میخوره و با دو به سمت سالن رفت.آرام که قاشق اولو خورد پرسید:ببخشید آقا آرشام چند قاشق نمک توی غذا ریختین؟
آرشام:سه قاشق غذاخوری.....
آرام:ببخشید....کی گفته که باید سه قاشق نمک توی غذا بریزین؟
آرشام:خب توی کتاب آشپزی نوشته بود.
آرام:میشه کتابو ببینم؟
آرشام:البته....
و کتاب را به سمت آرام گرفت.آرام صفحه مورد نظرش را آورد و بعد با خونسردی گفت:ببخشید ولی اینجا نوشته سه قاشق چای خوری نه غذا خوری که شما ریختین....بنابراین باید بگم غذاتون خیلی شوره البته با عرض معذرت...
آرام از جا بلند شد و از آشپز خونه بیرون رفت.آرشام مات مونده بود.
نیما دستش را سرشونه آرشام زد و با شهنام رفتند بیرون.آرشام با غصه از جا بلند شد و غذا رو توی سطل زباله ریخت و بعد از گذاشتن ظرف ها توی ماشین ظرف شویی و خشک کردنشون به سمت اتاقش رفت و گوشه ای در خودش فرو رفت.

ادامه دارد.........



|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

[Comment_Gavator]
sara در تاریخ : 1392/4/7/5 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
آجی جونییییییی در تاریخ : 1392/3/19/hamghadam1377 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
m-s-m در تاریخ : 1392/2/21/hamghadam1377 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
m-s-m در تاریخ : 1392/2/8/0 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
m-s-m در تاریخ : 1392/2/8/0 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
m-s-m در تاریخ : 1392/2/8/0 - - گفته است :
[Comment_Content]


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: